امروز به این رسیدم فرض کن پولدارترین انسان زمان خودت در صدو پنجاه سال پیش هستی ... اصلا پادشاه بزرگترین امپراطوری جهانی و تمام پولهای مملکت در اختیارته ... با پولهات چه می کنی ؟ چه حسی داری ؟ چقدر به خاطر رفاهت شادی ؟ حالا به رفاهت که با تمام پولهای مملکت به دست آوردی فکر کن ... همون رفاهی که تو رو شادترین آدم روزگار و پادشاه پادشاهان کرده ... آیا صبح که بیدار میشی دوشی داری که آب جوش با دمای دلخواه و تا وقتی دلت بخواد برات داشته باشه ... دستگاهی که بعد دوش ماساژت بده ، وسیله ای که با بادی گرم موهات رو خشک کنه ، آیا امکانش رو داری که اگه تصمیم گرفتی چند ساعت دیگه اونور کشور باشی ، اونم با یک پرواز راحت ؟ یا به محض اینکه تصمیم بگیری چند دقیقه ی بعد هر کجای شهرت باشی ... جالب تر از اون هر لحظه که دلت خواست آیا امکانش رو داری هر موسیقی ای از هر کجای جهان برات اجرا بشه ؟ آیا هر اثر هنری از هر کجای جهان رو هر لحظه که خواستی می تونی ببینی و لذت ببری ؟ یا با هر کس که بخوای هر جای جهان باشه در لحظه صحبت کنی و حتی ببینیش ! خوب ظاهرا شاه شاهان این امکانات رو نداشت ، اما شادترین ، قدرتمندترین ، مرفه ترین آدم دنیا بود ... اما من ، الان توی خونم تمام این امکانات رو دارم ، چرا نباید اون حس شادی ، رفاه و اون حس پادشاهی رو نداشته باشم ؟ من آرام ، شاه شاهان هستم ... جانشین خداوند در زمین ... پر از شادی و آرامش ...