ما در می یابیم که برای نوع رفتار و اعمال مان دارای حق انتخاب هستیم . کم کم بلوغ و عقلانیت لازم برای این که تمامی جوانب کار را قبل از عمل کردن بسنجیم پیدا خواهیم کرد .
خوب سوال شاید اول به نظر بدیهی و عجیب بیاد ، ولی مگه عملکرد کله ی ما بیمارها کم عجیب غریبه ؟ چند جا در طول زندگیت ، صدایی در سرت گفته اینجا عقل و عاقلی آنتن نمیده ! اینجا احتیاط آنتن نمیده ! اینجا اصول آنتن نمیده … چندتا از این سبک افکار در سر تو چرخیده ؟1 پس بد نیست کمی از عقب تر به عقل و سلامت عقل و کاربردش نگاهی بندازیم …
کار عقل چیه ؟! یه عقل سالم کارش تشخیصه … تشخیص درست از غلط … کارش تلاش برای حفظ سلامت ماست … چه سلامتی ؟ سلامت جسمی ، روحی ، عاطفی حتی روحانی و معنوی … اصلا تشخیص به چه کاری میاد ؟ فرایند بعد از تشخیص چیه ؟
فرآیند بعد از اینکه یه عقل سالم خوب رو از بد تشخیص داد انتخابه …
و اگر از من بپرسن بزرگترین داشته ای که انجمن به ما میده چیه میگن برگردوندن حق انتخاب …
اینا که گفتم فرآیندی بود که عقل سالم یه انسان سالم برای رسیدن به زندگی سالم عمل میکنه . برای ما با داشتن بیماری در سرمون چطور اتفاق می افته ؟
ما یه فیلتر بنام بیماری در سرومون داریم … به همین دلیل ورودی هایی که به مغزمون میرسه ورودی های اون انسان عادی نیست ! مثلا یک انسان عادی خطر رو با چشماش می بینه ، چشم یک پیام به مغز و عقل سالم میفرسته ، عقل سالم فریاد میزنه خطر ، حذر !
خوب وقتشه در مورد عدم سلامت عقل و علتش و راهکارش بدونیم که چرا من به نیرویی برتر نیاز دارم …
برای من اینطوره : چشم خطر رو میبینه ، بیماری شروع میکنه دستکاری چیزی که دیده و سریع با ابزاری که داره (نواقص) شروع می کنه دستکاری ورودی ، مثلا قبل از هر کاری اون چیزی که دیدم رو با فیلتر لذت قاطی می کنه ! بهش چاشنی وسوسه اضافه می کنه ، رنگ و لعاب لذت احتمالی رو زیاد می کنه ، رنگ احتمالات خطر رو کم و کمرنگ تر میکنه و نتیجه رو با هزار دستکاری دیگه میفرسته برای مغز … مغز فریاد میزنه لذت … حرکت …
پس این ساختار عدم سلامت عقل من هست مغز من بر اساس دریافتی اشتباه انتخاب اشتباهی انجام میده … چه باید کرد ؟ چند تا کار … در مرحله ی اول ، وقتی توان تشخیص درست از غلط رو ندارم و حتی وقتی که دارم ، محض احتیاط باید از کسی که از بیرون و بدون فیلترهای من ماجرا رو می بینه سوال کنم … مشورت بهترین ابزاره … و اون شخص اصل ماجرا رو برای من تشریح میکنه و من به اون بیشتر از خودم می تونم اطمینان کنم …
در مراحل بعد کم کم من قدمها رو کار می کنم و بقول عزیزی هر فوتی که بیماری بزنی من یه فیت براش یاد میگیرم … من زبان بیماری و روش کارش رو ( بطور کاملا نسبی ) یاد می گیرم … و چرا میگم نسبی و چرا من تا روزی که زنده ام به راهنما نیاز دارم ؟ چون بیماری با من رشد میکنه و خودش رو ارتقا میده … ولی وقتی روش تشخیص فعالیت بیماری رو یاد بگیرم ، می تونم از نیروی برترم با ابزارهاش کمک بخوام تا متوقفش کنه و درک و تشخیص درست رو به من برگردونه … و این اتفاق اگر روز به روز در بهبودی باقی بمونم در طول زمان و با کارکرد و عمل به قدمها در من اتفاق خواهد افتاد …
حالا بگید کجا به سلامت عقل نیاز دارم … هر لحظه از زندگیم که به انتخاب نیاز دارم … انتخاب مهم ترین کاریه که در هر لحظه انسان انجام میده … چون زندگی و سرنوشت من حاصل انتخابهای منه … منظورم فقط انتخابهای بزرگ نیست ، چون انتخابهای کوچک من هم در دراز مدت تاثیر بسیار زیادی در زندگی من دارن ، پس من در هر انتخابی به سلامت عقل و عبور دادن ورودی و حتی خروجی هام (برای اطمینان از بکارگیری درست اصول ) از فیلتر بهبودی نیاز دارم …
یه درک کوچولو الان رسید ، بذار بگمش … کسی که تفنگ سالمی داره ، برای شلیک به هدف کافی وسط هدف رو نشونه بگیره و بزنه و تمام … اما وقتی کسی تفنگش مشکل داره ، کاری به نام قلق گیری انجام میده … یعنی خرابی تفنگش رو اول می پذیره ، بعد نگاهی به تیرهایی که شلیک کرده می کنه و مثلا وقتی می بینه تفنگش همه ی تیرها رو بالا سمت راست میزنه ، هدفگیریش رو پایین و سمت چپ میگره و به هدف میزنه …
حالا کله ی ما تا ابد بیماره … شکی نداریم و در قدم یک پذیرفتیم … ولی با کارکرد قدمها ما قلق گیری رو یاد میگیرم و با همین کله ی بیمار هم می تونیم به هدف بزنیم … این وعده ی خوبیه که من هم می تونم مثل یک انسان عادی زندگی کنم …